حرفهاي آخرت را زدي و رفتي ؟

ميگذاشتي  من نيز حرفهايم را برايت بگويم

لحظه اي صبر ميکردي تا براي آخرين بار چشمهايت را ببينم ،

حتي اگر شده در خيالم دستهايت را بگيرم

چه راحت شکستي دلم را ، حتي نشنيدي يک کلام از حرفهايم را ،

چه راحت پا گذاشتي بر روي دلم ،حالا من مانده ام و تنهايي و يک درياي غم

چه آسان دلکندي از همه چيز ، نه ديگر بي تو در اين دنيا جاي من نيست ...

به جا ماند خاطره هاي شيرين در لحظه هاي با هم بودنمان

 و همه ي اين خاطره ها در يک لحظه بر باد رفت ...

فکرش را هم نميکردم اين روز بيايد ،

هميشه فکر ميکردم فردا دوباره لحظه ديدارمان بيايد...

اين روزها خيلي دلم گرفته ، سردرگم و بي قرارم ،

حس ميکنم آخرين روزهاست و در اين لحظه ها حتي ميتوانم نفسهايم را بشمارم...

نفسهايي که ديگر در هواي تو نيست ،

ثانيه هايي که به ياد تو است و در کنار تو نيست ،

لحظه هايي که حتي به خيال تو نيست ...

تا قبل از آمدنت ، داشتنت برايم رويا بود ،

با همان رويا سر ميکردم زندگي ام را ، تا تو آمدي ....

حقيقت شد آن روياي شيرين ، تا تو رفتي ،

کابوس شد آن لحظه هاي شيرين و اينجاست

که ديگر حتي روياي تو نيز دلم را خوش نميکند ،

اينجاست که تنها تو را ميخواهم نه نبودنت را...

حرف آخرت همين بود؟ خداحافظ؟

صبر ميکردي اشکهاي روي گونه ام خشک شود و بعد ميرفتي ،

حتي تو براي آخرين بار هم که شده آرامم نکردي ...

گفتي خداحافظ و رفتي ، چقدر تو بي وفا هستي....


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, | 12:50 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

عکس های عاشقانه زیر باران

اگر باران نمی بارید هیچگاه بغض آسمان شکسته نمیشد
اگر زیر باران قدم نمیزدم ، هیچگاه دلم از دردها خالی نمیشد
اگر گریه نمیکردم هیچگاه قلبم از غم و غصه ها رها نمیشد
اگر با تو نبودم هیچگاه نفس کشیدنهایم تکرار نمیشد
حالا که با تو هستم ، گهگاهی نیز حس میکنم بی تو هستم، تو در کنارم نیستی و من خسته هستم
خسته از زندگی ، خسته از این راه عاشقی
اگر پاییز نبود ، بهاری نیز در راه نبود
تو بهاری هستی در پاییز سرد زندگی ام
تو تنها شکوفه ای هستی در تک درخت باغ زندگی ام
اگر قلب تو نبود ، حال من از پریشانی گرفته بود ، غصه های دلم فراموش نشدنی بود
اگر صدای تو آرامم نمیکرد ، عشق تو خوشحالم نمیکرد ، سرنوشت به ادامه زندگی امیدوارم نمیکرد
حالا که باران می بارد ، از دلتنگی تو گریه میکنم تا هیچ چیز جز عشق تو، در قلبم نباشد.
نمیخواهم جز تو ، غم و غصه ها نیز به قلبم بیایند ، نمیخواهم جز تو ،حسرتی در قلبم به جا بماند
اگر تو برای من نبودی ، هیچگاه به آرزویم نمیرسیدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:اگر باران نمیبارید, | 9:14 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

وقتی فکر میکنم به گذشته ها ، آتش میگیرد باز این دل تنها
وقتی فکر میکنم به آن روزها ، باز هم در قلبم مینشیند آن غم بی وفا
با خود گفته بودم دیگر اشک نمیریزم ، دست خودم نیست ، تا به یادت می افتم نمیتوانم در برابر سیل اشکهایم بایستم
با خود گفته بودم فراموشت میکنم ، اما روزی می آید ، مثل امروز ، لحظه ای می آید دلگیرتر از دیروز ، که باز آن خاطرات بی تکرار ، دوباره در خیالم تکرار میشود
نه انگار نمیتوانم بر سر عهد خویش بمانم ، اینکه فراموشت کنم و گذشته ها را به یاد نیاورم
هر چه قدر میخواهم به تو فکر نکنم ، یا با شنیدن اسمت ، یا با دیدن یکی مثل تو بدجور دلم میگیرد
یک روز ، یک جایی ، یک زمانی با هم ، در  همینجا ، همینجا که اینک  تنها نشسته ام ، نشسته بودیم، تو مرا نگاه میکردی ، دستت در دستانم بود و با هم عهدی بسته بودیم
حالا تو کجایی، خدا میداند ، در فکرت چه میگذرد ، آیا هنوز هم مثل من به یاد آن روزها می افتی ، آیا هنوز هم مثل من با یاد آن روزها به گریه می افتی
آیا با شنیدن اسمم دلت میگیرد یا با دیدن یکی مثل من یک قطره اشک ، تنها یک قطره اشک از چشمانت میریزد؟
عجب زمانه ایست این زمانه ی بی وفا ، خیلی وقت است دلم را سپرده ام به خدا
هر چه میخواهم فکر نکنم به آن روزها ، یک خاطره ، تنها یک خاطره از تو ، باز هم میسوزاند دل تنهایم را…


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 29 مهر 1390برچسب:, | 2:56 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

توي يک کنج اتاق

 منم و يک قاب عکس

منم و دنيايي از خاطره ها توي اين کنج اتاق

منم و يک فنجون خالي چاي

منم و يک حبه قند گوشه ء فنجون فال

 منم و يک برگ خشکيده توي دفتر عشق

 منم ويک قطره اشک خشکيده روي فرش اتاق

 توي کنج اين اتاق بي کسي

منم و يک دنيا از خاطره ها

منم و يک جاي خالي تو اتاق

 منم و يک دل تنها و غريب

توي يک شهر پر از تنهايي

 دل من هرجا باشه بازم بي اون تنها شده

 دل من غصه نخور تو هم يه روز شاد ميشي

 دل من غصه نخور

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 29 مهر 1390برچسب:, | 10:28 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

راه طولاني ايست و من ايستاده مي نگرم

 

قدمهايم سست و سست تر شده اند

 

احساس ياس و نااميدي بر من چيره شده

 

واي به روزي که تنها راه برگشت

 

نقطهء اشتباه دوبارهء من باشد

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 29 مهر 1390برچسب:, | 10:24 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

عاقبت عشق را در سياهي شبهاي تنهايي بايد جست!

عاقب عشق را در دشتي که ديگر کويري خشک و بي جان است بايد جست!

کجاست آن سرسبزي و طراوت؟

کجاست آن رود آرام و پر آب؟

ديگر هيچ نيست در اينجا ، حتي خودت هم نيستي!

تو کجايي؟ خدا ميداند !

عاقبت عشق را در آن دنيا بايد ديد !

بايد ديد و گريست و به عشقهاي اين زمانه خنديد!

بدون التهاب آشيانه عشقت را ويران کرد ، تو در اينجا آرام و قرار نداشتي!

بدون پشيماني قلب بي گناه تو را به دست ابديت سپرد ، تو در اينجا يخ زده بودي!

عاقبت عشق تو همين شد که از قبل پيش بيني ميشد!

آن روزهاي شيرين گذشت!

آن روزهايي که قلبت براي کسي که دنياي تو بود ميتپيد گذشت !

امروز ديگر عمري از تو باقي نمانده که بخواهي قلبي در سينه داشتي باشي  

تا حتي يک لحظه براي خودت بتپد!

يک لحظه شاد بودن در اين لحظه ها آرزوي تو است ، آرزويي که هر کس  

آن را بشنود به تو و اين روزگار پوچ ميخندد!

نه تقصير تو بود و نه تقصير دلت ! مقصر عشق بود که تو را  

در دام خودش اسير کرد!

تو را شکنجه کرد تا بفهمي لحظه هاي عاشقي شيرين است  اما  

به شيريني تلخي هاي لحظه رفتن !

عاقبت عشق را در چند قطره خون و يک عمر ماتم ، يا يک عمر رفتن بايد جست!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:عاقبت عشق, | 10:53 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

صبح بخير عزيزم  

 

چرا من هرصبح خودم را

 

 در آينه تو سبز مي بينم

 

و تو خودت را در آينه من آبي

 

بيا برويم باورمان را قدم بزنيم

 

تا شانه هاي خيابان خيال کنند

جنگل و دريا بهم رسيده اند !؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:صبح بخیر عزیزم, | 1:7 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

من حتي تعداد گلبرگهاي

هر گل مزرعه ات را مي دانستم

مي دانستم که ماه هر شب

براي کدام گل آفتابگردانت لا لا يي مي خواند

با تو در شخم بودم . . در بذر افشاني

در کاشت . . در داشت

و با حيله کلاغها

داستان عشق من در برداشت به پايان رسيد !

و چون مترسک

با شقاوت از ياد رفتم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:53 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم، یک لحظه صدایت را نمیشنیدم غرق در گریه میشدم
روزی تو را نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم!
گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
گفتی تنها برای من باش ، از همه گذشتم و تنها مال تو شدم
روزی آمد که من مال تو بودم و تو عاشق کسی دیگر
اینک تنها اشک است که از چشمان من میریزد
تنها شده ام ، باز هم مثل گذشته همدم غمها شده ام
راهی ندارم برای بازگشت ، به یاد دارم شبی دلم تنها به دنبال ذره ای محبت میگشت
نمیپرسم که چرا مرا تنها گذاشتی ، نمیپرسم که چرا قلبم را زیر پا گذاشتی
میدانستم تو نیز مثل همه …
نمیبخشم تو را …
دیگر مهم نیست بودنت ، احساس گناه میکنم در لحظه های بوسیدنت
نمیبخشم تو را ، این تو بودی که روزی گفتی با دنیا نیز عوض نمیکنم تو را
دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
مثل یک جنس کهنه ، دور انداختی مرا!
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و  غم
تو را نمیبخشم ، و اینک روزی آمده که به خاطر تو حتی نمیریزد یک قطره اشکم!


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:45 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

میتوانم کسی باشم که آسمانش پرستاره است ، رنگ عشق را ندیده ولی عاشق است.
میتوانم شمعی باشم که عاشق هزار پروانه است ، سوختن پروانه را باور ندارد و مثل خورشید گرم گرم است.
میتوانم سرابی باشم برای دلها ، زخمی باشم برای دردها ، سنگی باشم برای شکستنها.
میتوانم بشکنم دلها را، به بازی بگیرم قلبها را ، و بسوزانم نامه ها را.
میتوانم دو رنگ باشم یک قلب رنگارنگ داشته باشم ، میتوانم در آغوشها بخوابم و آرام باشم.
در مرامم نیست اینگونه باشم ، دلی سیاه و قلبی پر ازدحام داشته باشم .
آسمانی بی ستاره دارم ، قلبی آواره دارم ، نه شمع هستم و نه خورشید ، من یک دل مهتابی دارم.
من که دلم پر از درد است پس چگونه مرحمی برای دردهایم باشم؟
من که خود یک دلشکسته ام ، در غم عشق نشسته ام پس چگونه باید آرام باشم.
نمیتوانم بنویسم قصه رفتنها ، غرق شدن در سراب دلها را .
مینویسم که اسیر دلهای بی وفا بودم ، هنوز قصه تمام نشده ، من نیز قربانی یک عشق دروغین بودم


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:23 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

گفتم : خدايا . . . کجاي دنيايي ؟

ايا بر بال شاپرکي سواري ؟

يا به روي ابري شناور

از کدام قبيله اي ؟

و بر کدام اسب مي تازي

بر کدام قله ايستاده مرا نظاره مي کني

قضاوت مي کني عدالت مي ورزي

و حکم مي راني

که اينگونه هواي مرا داري

خدايا هر کجا هستي

بر بال شاپرک . ابر شناور . يال اسب بي قرار

بالاترين قله جذر و مد دريا . شکوه جنگل

ميان کيفم . درون زنبيلم . گوشه دلم

اشپزخانه ام کنج باغچه ام

هر کجا هستي . . . اي خدا

سخت مي بوسمت . .

که اينگونه هواي مرا داري


 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, | 7:48 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

کلافه و بي قرارم ، خبري از گذر زمان ندارم !

دستهايم ميلرزد ، اينک روز است يا شب ، اين را هم نمي دانم

تنها دردي در سينه دارم و بغضي  که گلويم را مي فشارد

تمام وجودم سرد است ، سياهي لحظه هايم کار سرنوشت است

من ديوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بيچاره بودم

نميخواستم عاشق شوم ، قلبم اسير روياهايم شد

روياهايي که با تو داشتم ، کاش ياد تو را در خاطرم نداشتم

خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشي را فراموش کردم

خواستم اشک نريزم ، يک عالمه بغض در گلويم را جمع کردم

کلافه و بي قرارم ، مثل اين است که ديگر هيچ اميدي ندارم

سادگي من بود که بيش از هرچيزي مرا ميسوزاند،

کاش به تو اعتماد نميکردم ، کاش تو را نميديدم و راه خودم را ميرفتم

کاش لحظه اي که گفتي عاشقمي ، معناي عشق را نميدانستم

همه جا مثل قلبم دلگير است ، همه جا مثل چشمانم خيس است

همه جا مثل غروبها ، مثل پاييز و مثل اين روزها نفسگير است

هميشه ميگفتم بي خيال ، اما اينبار بي خيالي به من گفت بي خيال

هميشه ميگفتم ميگذرد ميرود ، اما اينبار گذشت و چيزي از يادم نرفت!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 11:29 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

روزي روزگاري عاشقي در گوشه اي نشسته و غم گرفته بود……

 

از يار و ياورش دور بود و غمي بالاتر از غم عاشقي در دل داشت ….

 

در حالي که اشک ميريخت و هق هق دلتنگي به سر ميداد

 

 قاصدکي  بر روي دستان اون نشست….. گويا از سوي کسي آمده بود……

 

قاصدکي که انگار  شبنمي بر روي آن نشسته بود…..

 

شبنمي که بوي اشک ميداد ، بوي عاشقي ميداد و در نگاه آن شبنمي که

 

 بر روي قاصدک نشسته بود چشمان خيس يارش نمايان بود……….

 

عاشق دلتنگ تر شد و بغض گلويش را گرفت ….. قاصدک را با دستانش گرفت

 

 و  با آن درد دل هايش را سر داد و بر آن بوسه  اي زد

 

و در جواب با نفسي از اعماق وجودش قاصدک را فرستاد...

 

اما قاصدک پرپر شد ، شکسته شد و از ادامه سفر بازماند…….

 

سنگيني اشکهاي عاشق بر روي قاصدک مانع سفر کردن او شد.....

 

تمام درد دل ها بر باد رفت و تمام اشکهاي عاشق نيز بر زمين ريخت …..

 

عاشق از دلتنگي شکسته شد و معشوق نيز در آن سوي دنيا

 

 همچنان منتظر قاصدک ماند تا از اين انتظار تلخ پر پر شد....

 


 


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 3:27 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

خواستی بیای خونمون بیا کوچه دلتنگ
یه خونه قدیمی با ادمای یک رنگ
چند تا خونه که رد شی
سمت چپت یه حجلست
همسایمون خورشیده
خونمون رو به قبلست
روی در چوبیمون
عکسه یه میشو گرگه
خونه من کوچیکه
اما دلم بزرگه


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 1:26 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 9:26 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 8:28 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, | 8:27 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 مهر 1390برچسب:, | 4:29 بعد از ظهر | بهاره رسولی |

پرسید که چرا دیر کرده است ؟   نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟  
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...
خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است!  گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است...
در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است .
می خواستم زندگی كنم در را بستند،می خواستم ستایش كنم گفتند خطر ناك است،می خواستم عاشق شوم گفتند گناه است،می خواستم گریه كنم ،گفتند بهانه است،می خواستم بخندم گفتند دیوانه است،به راستی سخن گفتم گفتند بیهوده است پس فریاد كشیدم..........زندگی را نگه دارید می خواهم پیاده شوم .

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 مهر 1390برچسب:, | 10:47 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
بـه خـدا نـمــیـری از یاد


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 مهر 1390برچسب:, | 8:21 قبل از ظهر | بهاره رسولی |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد